گنجور

 
کمال خجندی

چه گفت با تو شنیدی رباب و عود به گوش

ز کس مترس و به بانگ بلند باده بنوش

سروش عاطفت از نو نوید رحمت داد

معاشران همه دادند بوسه بر سر و روش

به خواب شیخ حرم دید دوش مستی را

نشسته بر در کعبه به خضر دوش به دوش

چو جم به جام قناعت کن و سکندر وار

به هرزه در طلب رزق نانهاده مکوش

به چشم بی هنران باده ساقیا عیب است

چو زاهدی گذرد عیب ما بیا و بپوش

از آن زمان که به خمخانه ها حدیث نو رفت

شراب و چنگ نمی ایستد ز جوش و خروش

کمال با به ساقی زمی مکن پرهیز

حریف قلب شناس است زاهدی مفروش