گنجور

 
کمال خجندی

دارد به سجده شبها به روی بر زمینی

بنگر که نور طاعت می تابد از جبینش

در حسن دارد آنی از لطف هم دهانی

چندانکه باز جونی آن هست و نیست اینش

آن لب به آستین ها چون پاک کردی

نقل و شکر شد آنجا ریزان ز آستینش

از می دانی چراست همدم خال و خطش به لبها

و برخاستند او را بردند عقل و دینش

میکرد جان عاشق بر دلبران گرانی

بگذاشتند او را بردند عقل و دینش

بی تو کجا بت چین یک جا قرار گیرد

گر دست و پا ببندند صورتگران چینش

خون کمال گفتی ریزم به خاک این در

جا در بهشت سازد گر می کشی چنینش