گنجور

 
کمال خجندی

آنکه می خوانند مردم مردم چشم منش

چشم من روشن به روی اوست گفتم روشنش

بر دل عاشق ز یک یک شیوه های چشم او

شیوه خوشتر نمی آید ز عاشق کشتنش

آهوان را از دویدن شد جگر خون و هنوز

در می یابند مکر و غمزة صید افکنش

پیرهن در بر نگیرد آن بدن جز با خیال

در می یابند مکر و غمزة صید افکنش

زلف را گفتم ببر نشنید بر عاشق چه جرم

گر رود سرها به باد از هر طرف بر گردنش

دامن زلفش گرفتم وقت قتل آن غمزه گفت

خونبهای خود گرفتی چون گرفتی دامنش

عکس شمشیرت پس از کشتن گر افتد برکمال

جان زه اول تیزتر آید به سر وقت تنش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode