گنجور

 
کمال خجندی

روی تو دیدم سخنم روی داد

از آینه طوطی به سخن در فتاد

صوفیم و معتقد نیکوان

کیست چو من صوفی نیک اعتقاد

خانه چشمم که خیالت دروست

جز به تماشای تو روشن مباد

از آمدنت رفت خبر در چمن

سرو روان جست و به پا ایستاد

مه که نهادی کله حسن کج

روی تو دید آن همه از سر نهاد

ای که فراموش نیی هیچ وقت

وقت نشد کاوری از بنده باد

یاد کن از حالت آن کز کمال

پرسی و گوینده ترا عمر باد

 
 
 
فرخی سیستانی

خسرو می خواست هم از بامداد

خلق بمی خوردن اوگشت شاد

خرمی و شادی از می بود

خرمی و شادی را داد داد

ماه درخشنده قدح پیش برد

[...]

منوچهری

آمده نوروز هم از بامداد

آمدنش فرخ و فرخنده باد

باز جهان خرم و خوب ایستاد

مرد زمستان و بهاران بزاد

مسعود سعد سلمان

باد خزان روی به بستان نهاد

کرد جهان باز دگرگون نهاد

شاخ خمیده چو کمان برکشید

سر ما از کنج کمین برگشاد

از چمن دهر بشد ناامید

[...]

سنایی

روح مجرد شد خواجه زکی

گام چو در کوی طریقت نهاد

خواست که مطلق شود از بند غیر

دست به انصاف و سخا بر گشاد

دادهٔ هر هفت فلک بذل کرد

[...]

حمیدالدین بلخی

در طلب از پای نباید نشست

بی‌سبب از دست نباید فتاد

جان و دل و دیده و تن هر چهار

در گرو عشق بباید نهاد

خواهی کاین بند گشاده شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه