روی تو دیدم سخنم روی داد
از آینه طوطی به سخن در فتاد
صوفیم و معتقد نیکوان
کیست چو من صوفی نیک اعتقاد
خانه چشمم که خیالت دروست
جز به تماشای تو روشن مباد
از آمدنت رفت خبر در چمن
سرو روان جست و به پا ایستاد
مه که نهادی کله حسن کج
روی تو دید آن همه از سر نهاد
ای که فراموش نیی هیچ وقت
وقت نشد کاوری از بنده باد
یاد کن از حالت آن کز کمال
پرسی و گوینده ترا عمر باد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر احساسات عاشقانه و عارفانه شاعر را بیان میکند. در ابتدا شاعر به زیبایی چهره معشوق و تأثیر آن بر خود اشاره میکند و میگوید که سخنانش در آینه طوطی به تصویر کشیده میشود. او خود را صوفی و معتقد به زیباییهای معشوق میداند و خانه چشمش را تنها برای تماشا کردن معشوق توصیف میکند. در ادامه، شاعر از آمدن معشوق و تأثیر آن بر طبیعت و چمن میگوید و به زیباییهای چهره او پرداخته و آن را با زیباییهای دیگر مقایسه میکند. در پایان، شاعر از معشوق میخواهد تا او را فراموش نکند و درباره حال او زمانی که در کمال و زیبایی معشوق بوده، یاد کند. در مجموع، شعر بیانگر عشق عمیق و زیباییشناسی شاعر نسبت به معشوق است.
هوش مصنوعی: من زیبایی تو را دیدم و سخنانم با تو سازگار شد، گویی که طوطی از آینه به صحبت درآمد.
هوش مصنوعی: من یک صوفی هستم و به خوبی باورهای نیکو ایمان دارم. کسی که مثل من، صوفی با اعتقاد خوب، وجود ندارد.
هوش مصنوعی: چشم من تنها زمانی روشن است که تو را تماشا کنم و جز این، در تاریکی باقی خواهد ماند.
هوش مصنوعی: با آمدنت، دیگر کسی در چمن از تو باخبر نبود و سرو با شوق و نشاط به پا ایستاده بود.
هوش مصنوعی: ماه که با زیباییاش به سر حسن کجرو تو توجه کرده، خودش را به زحمت انداخته و تمام زیباییاش را به تو تقدیم کرده است.
هوش مصنوعی: ای کسی که هیچ وقت مرا فراموش نکردهای، به یاد تو همیشه در نظر من هستی و همچنان بر من تأثیر میگذاری.
هوش مصنوعی: به یاد بیاور حالت کسی را که به خاطر کمال و بزرگواریاش از او یاد میشود و برای او آرزوی طول عمر کن.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
خسرو می خواست هم از بامداد
خلق بمی خوردن اوگشت شاد
خرمی و شادی از می بود
خرمی و شادی را داد داد
ماه درخشنده قدح پیش برد
[...]
آمده نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد
باز جهان خرم و خوب ایستاد
مرد زمستان و بهاران بزاد
باد خزان روی به بستان نهاد
کرد جهان باز دگرگون نهاد
شاخ خمیده چو کمان برکشید
سر ما از کنج کمین برگشاد
از چمن دهر بشد ناامید
[...]
روح مجرد شد خواجه زکی
گام چو در کوی طریقت نهاد
خواست که مطلق شود از بند غیر
دست به انصاف و سخا بر گشاد
دادهٔ هر هفت فلک بذل کرد
[...]
در طلب از پای نباید نشست
بیسبب از دست نباید فتاد
جان و دل و دیده و تن هر چهار
در گرو عشق بباید نهاد
خواهی کاین بند گشاده شود
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.