گنجور

 
کمال خجندی

روی تو دیدم سخنم روی داد

از آینه طوطی به سخن در فتاد

صوفیم و معتقد نیکوان

کیست چو من صوفی نیک اعتقاد

خانه چشمم که خیالت دروست

جز به تماشای تو روشن مباد

از آمدنت رفت خبر در چمن

سرو روان جست و به پا ایستاد

مه که نهادی کله حسن کج

روی تو دید آن همه از سر نهاد

ای که فراموش نیی هیچ وقت

وقت نشد کاوری از بنده باد

یاد کن از حالت آن کز کمال

پرسی و گوینده ترا عمر باد