گنجور

 
کمال خجندی

دیدی که بار وعده خود را وفا نکرد

ما را بخویش خواند و بخلوت رها نکرد

بسیار لابه کردم و زاری و بیخودی

آن ناخدای ترس در بسته وا نکرد

گر بود در میانه حدیثی چرا نگفت

س ور داشت شکوه ای ز من آندم چرا نکرد

رفتم بدان امید که حاجت کند روا

از در روانه کردم و حاجت روا نکرد

ما را چو موی خویش پریشان فرو گذاشت

وز روی لطف چشم عنایت به ما نکرد

أهم شنید لیک نفرمود رحمتی

نبضم بدید درد دلم را دوا نکرد

گفتم که روی دل به سوی دیگری کنم

حسن وفا و عهد قدیمش رها نکرد

نی نی شکایتی نتوان کرد ای کمال

سلطان وقت اگر نظری با گدا نکرد