گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال خجندی

دوشم ز قبله روی بر آن آستانه بود

اشکم ز دیده سوی درت هم روانه بود

در سر می صبوحی و در دیدهها خمار

جان بی لب تو تشنه جام شبانه بود

دل بود و آه و ناله بر آن در کشید باز

چون شمع جان سوخته خود در میانه بود

از خال و عارض تو فتادم ببند زلف

مرغی که شد بدام سبب آب و دانه بود

جانم ز زخم غمزه به چشم تو می گریخت

از خستگیش میل به بیمار خانه بود

چون در سخن شد آن لب شیرین شکر فشان

در گوشها حکایت شیرین فسانه بود

القصه زین فسانه مراد دل کمال

شرح غم تو بود و دگرها بهانه بود