کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶

دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند

می برد بند خود آخره نه چنانش بستند

رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته

چه سببه بود که بر رشته جانش بستند

خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب

بردندش همه بر روی و دهانش بستند

در چمن پیشگل از لطف تو رمزی می رفت

آب شوریدگیی کرد روانش بستند

هجر کشته است به آن غمزه و ابرو ما را

این همه جرم چه بر تیر و کمانش بستند

بر سر آتش غم سوخت کباب جگرم

گوئیا بر دل خونابه چکانش بستند

زخم هر نیر که آمد ز تو بر جان کمال

مرهمی بود که بر ریش نهانش بستند