گنجور

 
کمال خجندی

چشم شوخت دل عاشق به هوس می‌گیرد

همچو صیاد که بلبل به نفس می‌گیرد

دل از آن غمزه ننالد که حرامی همه وقت

راه بر قافله از بانگ جرس می‌گیرد

روی تو از طرف ماست به جنگ سر زلف

چه عجب آتش اگر جانب خس می‌گیرد

پرتو روی تو تنها نه مرا خرمن سوخت

آتش عشق بتان در همه کس می‌گیرد

نیست در دور لبت نقل و شکر کاسد و بس

جام می هم به لب امروز مگس می‌گیرد

صبحدم می‌زدم آهی ز تو روشن‌تر از این

چه کنم درد دلم راه نفس می‌گیرد

پیش معشوق کِش این جان که برند از تو کمال

گر به مطرب ندهی جام عسس می‌گیرد