گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یک دل به سر کوی تو آباد نیابند

یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند

از بس که گرفتار غمت شد همه دلها

آفاق بگردند و دلی شاد نیابند

روزی که روی مست و خرامان سوی بازار

در شهر یکی صومعه آباد نیابند

می کش که به تسلیم نهادم سر خود، زانک

در کشتن خوبان ز کسی داد نیابند

گفتی خبرت گه گهی از باد بپرسم

از خاک طلب، کین خبر از باد نیابند

جان می کن و از بهر وفا دم مزن، ای دل

کاین مزد ز خوبان پریزاد نیابند

ناخورده خراشی ز سر تیشه هجران

سنگی به سر تربت فرهاد نیابند

با بخت چه کارم ز پی وصل، که هرگز

مدبر صفتان گنج به بنیاد نیابند

خسرو، ز برای دل گم گشته چه نالی؟

دانی که دل رفته به فریاد نیابند