دوست در جان و نیست خبرت
تشنه میری و آب در نظرت
نام دریا دلی برآوردی
طرفه اینه کآب نیست بر جگرت
بسکه پیش تو رفت ذکر فرات
صفت آب کرد تشنه ترت
برهد جانت از تعطش آب
که بسره وقت ما فتد گذرت
به خدا و بهشت مژده دهان
به خدا می دهند درد سرت
آدم از خود بهشت نیک بهشت
مرد باید به همت پدرت
به دو عالم نظر من چو کمال
تا نمایند عالم دگرت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
عنصرش محض زبدهٔ فطرت
مدحتش نقش تختهٔ فکرت
ای به دیدهٔ دریغ خاک درت
همه سوگند من به جان و سرت
گوش را منتست بر همه تن
از پی آن حدیث چون شکرت
اشک چون سیم و رخ چو زر کردم
[...]
لیکن از خامکاری پدرت
سایه چتر دور شد ز سرت
از برای محقری ادرار
بارها داده ایم درد سرت
یک درم زان نمی شود حاصل
نیک دانم که هست از آن خبرت
یا ز عجزست این توقف تو
[...]
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.