کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۵

هر لحظه به غمزه دل ریشم چه خراشی

چشم از نظرم پوشی و خون از مزه پاشی

فرهاد شکایت ز دلی داشت نه از سنگ

جانا چه شود گر دلی از سنگ تراشی

رخت دل و دین پیش بتان گر به بها رفت

ای جان فرومایه تو باری چه قماشی

هر نیر که بر سینه زدی گو دل و جان هست

فارغ ز چه بنشینی و بیگانه چه باشی

زاهد چه به چنگ آری ازین شهرت و گلبانگ

گیرم که چو بوبکر رهابی شده فاشی

کس فهم نکرد از خط لب نقش دهانش

مفهوم نشد نکته مبهم به حواشی

بشکست کمال از سخنت قدر کمالین

چون از گهر و لعل سپاهانی و کاشی