گنجور

 
کمال خجندی

گل و رخسار تو دارند به هم یکرنگی

لب شیرین و دهانت به شکر هم تنگی

به ملامت نشد از لوح دل آن نقطه خال

که سیاهی نتوان شست به آب از زنگی

خالهای سیه تو بزنخدان گوئی

دهنت دانه بچه کرد ز بیم تنگی

تا چرا غمزه و ابروی توأم زود نکشت

سالها رفت که با تیر و کمان در جنگی

صوفی ار جام لبت بیند و در کنج حضور

نشکند شیشه سالوسة زهی بی سنگی

جامه رنگین چه کنی جام طلب کز می عشق

رنگ آنراست که دارد صفت بی رنگی

تا هنوزت قدمی در ره هستیست کمال

رو که از مقصد خود دور به صد فرسنگی

 
 
 
سیف فرغانی

ای غم عشق تو برده ز دل ما تنگی

آرزوی مه و خور با رخ تو همرنگی

شرح دل کرد چنان عشق که نتواند اگر؟

پای بیرون نهد از دایره دل تنگی

حبشی زلفی و از بندگی عارض تو

[...]

سیدای نسفی

از بهار کرمت گل نکند دلتنگی

عندلیبان تو دورند ز بی آهنگی

غنچه ات گر چه سخن می کند از یکرنگی

نرگست با همه کس آشتی و هم جنگی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه