گنجور

 
سیدای نسفی

در چمن گل چو حدیث تو شنیدن گیرد

بر سر شاخ دل غنچه طپیدن گیرد

آب چون موج به هر سوی دویدن گیرد

در گلستان چو نسیم تو وزیدن گیرد

چشم نرگس به سر سبزه پریدن گیرد

گر لبت میل سوی باده بی غش سازد

جام را در نظر خلق پریوش سازد

خویش را عکس چو پروانه بلاکش سازد

چون رخت آئینه را خرمن آتش سازد

هر طرف سوخته یی آه کشیدن گیرد

تندخویی که مرا ریخته آتش به وطن

به صد افسانه و افسون نشود یار سخن

نیست او را جز از حال دل خسته من

در دلش سوز نهانم شود آن دم روشن

کز شب تیره غم صبح دمیدن گیرد

سینه ام آرزوی ناوک مژگان دارد

در تنم جان هوس خنجر جانان دارد

همچو بلبل همه شب ناله و افغان دارد

بی قراری دل از آن زلف پریشان دارد

مرغ در دام چو افتاد طپیدن گیرد

سیدا در سرت افتاده تمنای وصال

عمر خود صرف مکن در پی این امر محال

با چنین حال خراب و به قد همچو هلال

آصفی چند روی در پی این طرفه غزال

کس ندیدیم که آهو به دویدن گیرد