گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال خجندی

طبیب عاشقان آمد بیا بگذار بیدردی

چه میخواهی ازین رحمت دوائی جو که به گردی

طریق عاشقی بر گیر و سروی دردمندان شو

که بیعشقی و بیدردی نباشد شیوه مردی

رخت گر زردشد زین درد کار خویش چون زر دان

که چون زر سرخ روبنهاست عاشق را ز رخ دردی

دلا جز خون مزگانی نرفت از پیش یک کارت

درون ریش درویشی مگر پیموجب آزردی

گرت ئیت نه روی اوست از هر سجده در قبله

بگیر از سر نماز خود که در نیت خطا کردی

بروی زرد بنمایم نشسته خاک کویت را

به عقبی گر به پرسندم که از دنیا چه آوردی

غم و اندوه بی یاریز بیدردان نباید خوش

کمال اینها نرا زید که صاحب دردی و فردی