گنجور

 
کمال خجندی

بر دو رخ من در جوی خون که روانست

از تو مرا سرخ رونی در جهان است

نیست کسی در پناه عشق تو ما را

درد تو با جان و دل وظیفه رسان است

روز و شبم سوز وکش چو شمع که عاشق

سوخته این مراد و کشته آن است

بر قدمش سر همی نه ای دل و میرو

تا نکنی پی غلط که راه همان است

جز غم روی نو بر دلم ز ضعیفی

ا گر همه برگ گل است بار گران است

دیده بر آن پای سودنم نگذارند

باری ازین سود دوست را چه زیان است

کیست کمال این که با تو در سخن آید

جنس سخن های تونه حد زبان است