گنجور

 
خیالی بخارایی

به غیر چشمهٔ حیوان کرا رسد گفتن

حکایت لب لعل تو را به آب دهن

مرا سرشک ز گوهر چنان توانگر ساخت

که غیر تیغِ تو قرضی نماند بر گردن

ز بس که شیوهٔ چشم تو کُشت مردم را

کمند زلف تو در خون همی کشد دامن

ز چهره پرده برافکن که شمع مجلس را

ز روی حسن به هر مجمعی تویی سرکن

به دوست عرضه ده ای اشک حال تیرهٔ ما

کنون که بر دراو هست آب تو روشن

همین که دل ز خیالی که....

به ناز چشم تو گفتا خبر ندارم من