آنکه رحمی نیست بر حال منش
گر بمیرم خون من در گردنش
تا نیاید دامن زلفش به دست
باز نتوان داشت دست از دامنش
دل خراب چشم او گشت و هنوز
نیست مسکین ایمن از مکر و فنش
چاک زد پیراهن و در خون نشست
گل ز رشک نکهت پیراهنش
تا نسوزی ای خیالی همچو شمع
کی شود حالِ دل ما روشنش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
شد که تیغ آرد زند در گردنش
پارهٔ نان داد آن ساعت زنش
مرغ کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش
رشک میبر بر سگان ای سگ منش
همچو سگ میکش ز دو نان سرزنش
دل که در دستم نیامد دامنش
چون شفق در خون زدم پیراهنش
نیست عیب ار دوست میدارم منش
با چنان رویی که دارد دشمنش؟
دشمن از دستم گریبان گو: بدر
من نخواهم داشت دست از دامنش
از دری کندر شود ماهی چنین
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.