خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

آنکه رحمی نیست بر حال منش

گر بمیرم خون من در گردنش

تا نیاید دامن زلفش به دست

باز نتوان داشت دست از دامنش

دل خراب چشم او گشت و هنوز

نیست مسکین ایمن از مکر و فنش

چاک زد پیراهن و در خون نشست

گل ز رشک نکهت پیراهنش

تا نسوزی ای خیالی همچو شمع

کی شود حالِ دل ما روشنش