گنجور

 
خیالی بخارایی

چو زلف بی قرارش قصد جان کرد

قرار دل رهین هندوان کرد

بشد نقد دلم صرف و ندیدم

ز سودای تو سودی جز زیان کرد

گر اشکم هرزه رو شد بد مگویش

که هرکس را خدا نوعی روان کرد

سبک بگشا به روی غم درِ دل

که بر مهمان نشاید رو گران کرد

لبت را دید گویا چشمهٔ خضر

که در عین خجالت رو نهان کرد

چه کرد آتش به نی خود روشن است این

عفاالله با خیالی غم همان کرد