گنجور

 
خیالی بخارایی

ترک چشمت بی‌سپاه حُسن خنجر می‌زند

تا هنوز از جانب رویت چه سر بر می‌زند

دل که محبوس است بی‌روی تو در زندان غم

می‌گشاید چون خیال عارضت در می‌زند

ساغر می می‌زند بر شیشهٔ تزویر سنگ

آفرین بر دست استادی که ساغر می‌زند

گر سبوی باده از شرم گنه با درد نیست

از چه هرجا می‌نشیند دست بر سر می‌زند

گوهر اشک خیالی گه‌گه از عین نیاز

گر زند آبی به روی زرد ما زر می‌زند