گنجور

 
کمال خجندی

رویت به چنین دیده تماشا نتوان کرد

وصل تو بدینه سینه تمنا نتوان کرد

تا دیده نخست از نظرت وام نگیرد

نظارة آن صورت زیبا نتوان کرد

تا همت عالی نشود رهبر خاطر

اندیشه آن قامت و بالا نتوان کرد

گر نیغ کشد دشمن و گره طعنه زند دوست

قطع از تو و سودای تو قطعا نتوان کرد

در دولت خوبی به گدایان در خویش

لطفی بکن امروز که فردا نتوان کرد

تو دارو و درمان دل و دیده ریشی

بیرون ز دل و دیده ترا جا نتوان کرد

دردی ز تو در جان کمالست که آنرا

الا به وصال تو مداوا نتوان کرد

 
 
 
خواجوی کرمانی

بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد

بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد

کام دلم آن پسته دهانست ولیکن

زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد

گفتم مرو از دیده ی موج افکن ما گفت

[...]

خیالی بخارایی

ای آنکه به جور از تو تبرّا نتوان کرد

بی رنج تو راحت ز مداوا نتوان کرد

گر حلقهٔ بازار بلا زلف تو نبوَد

سرمایهٔ جان در سر سودا نتوان کرد

آن روز که از صبح وصال تو زند دم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه