گنجور

 
خیالی بخارایی

در این سراچهٔ فانی که منزل خطر است

به عیش کوش که دوران عمر در گذر است

بر آر پیش ز مستی سر از شراب غرور

چرا که حاصل کار خمار دردسر است

اگر چه جرعهٔ جام جهان فرح بخش است

منوش و نیک حذر کن که نیش بر اثر است

کسی که نیست به بوی شرابِ شوق مدام

ز خویش بی خبر، از کار خویش بی خبر است

ز سالکان طریقت در این رباط کهن

که چار رکن و نُه ایوان و شش ره و دو در است

به چشم سر ز بد و نیک هر که را دیدم

مقیم ناشده در سر عزیمت سفر است

به باغ دهر سبب بیوفایی عمر است

که لاله غرقهٔ خون است و مرغ نوحه گر است

اگرچه هیچ ندارم به غیر گوهر اشک

به روی دوست که آن نیز جمله در نظر است

مرا چو لاله ز گلزار دهر رنگی نیست

جز اینکه ز آتش اندیشه داغ بر جگر است

چو اعتبار ندارد متاع دنیی دون

به قول عقل و همه قول عشق معتبر است

من و ملازمت آستان مخدومی

که سجده گاه عقول است و قبلهٔ هنر است

سپهر فضل و هنر آنکه از ره معنی

فرشته پی ست اگرچه به صورت بشر است

ستوده یی که به اوصاف او از این مطلع

چو کام نی دهن اهل عقل پر شکر است

«بیا که عید رسید و چو عمر برگذر است

ز چهره پرده برافکن که عشق پرده در است»

مرا لقای تو خوشتر هزار بار ز عید

که عید دیگر و ذوق لقای تو دگر است

ز شوق خندهٔ یاقوت گوهر افشانت

مرا چو جیب صدف دیده مخزن گهر است

به پیش شرح جمالت فسانهٔ یوسف

قسم به لطف دهانت که نیک مختصر است

چه جای قصّهٔ یوسف که در جهان حسنت

بسان مردمی خواجه در جهان سمر است

جهان لطف و کرم خواجه عصمت الله آنک

دو کون بر سر خوان عطاش ماحضر است

ایا کلیم کلامی که حسن منطق تو

عقول را سوی طور کمال راهبر است

اگرچه تو ز مقیمان منزل خویشی

ولیک شعر تو از سالکان بحر و بر است

ز صیت حسن کلامت خبر کسی را نیست

که همچو نرگس و گل چشم و گوش کور و کراست

بر آسمان فضایل دل تو آن بدر است

که پرتوی ز طلوعش طلیعهٔ سحر است

درون خلوت معنی ضمیر تو شمعی ست

چنانکه قصر فلک را چراغ شب قمر است

ز شمع رای تو پروانه یی ست روشن دل

چراغ روح که خورشید عالم صوَر است

اگر نه راندهٔ درگاه توست خسرو مهر

چو سایلان ز چه رو کو به کو و دربدر است

به سان غمزهٔ خونریز یار پیوسته

عدوی جاه تو در عین فتنه و خطر است

همای همّت تو طایریست عالیقدر

کش آسمان مدوّر چو بیضه زیر پر است

سخنورا چو تویی آنکه اهل دانش را

ز کیمیای قبول تو خاک همچو زر است

اگرچه نظم خیالی متاع بی قدریست

قبول کن که ز لطفت مرادم اینقدر است

هماره تا که ز طوبی ست زینت فردوس

چنانکه باغ جهان را طراوت از شجر است

به باغ دهر سرافراز باد پیوسته

نهال عمر تو کش لطف و مردمی ثمر است