گنجور

 
خیالی بخارایی

دوش از آب چشم خود در موج خون بودم شنا

من چنین در خون و مردم بی خبر زین ماجرا

مردم چشم از سرشکم غرقهٔ دریای خون

شمع عمر از آهِ سردم بر ره باد فنا

گه ز سوز دل چو شمعم می دوید آتش به سر

گه چو صبح از دود چرخم بود تیغی در قفا

پای در گل بودم از سیلاب اشک و منتظر

تا چو سرو آخر چه آید بر سر من از هوا

شب همه شب من در این اندیشه تا وقتی که صبح

همچو اصحاب طریقت دم زد از صدق و صفا

سوخت تاب آتش خورشید شب را طیلسان

دوخت صبح از اطلس زربفت گردون را قبا

بار دیگر منهزم شد زنگی ازرق چشم شب

باز کوس سلطنت زد خسرو زرّین لوا

صبحدم آمد چو اسکندر ز تاریکی برون

در بغل بهر شرف آیینهٔ گیتی نما

رفت از روی زمین آثار ظلم و تیرگی

آمد از شمع فلک پروانهٔ نور و ضیا

از خروش صبحدم برخاست هرسو این خروش

بی خبر خیزان که از جانشان برآمد این ندا

کای گرفتار کمند دل شکار معصیت

وی اسیر حلقهٔ دام گلوگیر بلا

گر همی خواهی خلاص از درد و رنج و حزن خود

ور هوس داری نجات از ظلمت جور و خطا

پا مکش از راه امر ایزدی یعنی بنه

چون قلم سر بر خط فرمان شرع مصطفا

مالک ملک رسالت قلعه بند کن فکان

شهریار شهر دین سلطان تخت اصطفا

آن بقد سرو روان جویبار فاَستَقِم

وان به رخ خورشید تابان سپهر والضحا

پایهٔ ایوان قدرش از مکان تا لا مکان

عرصهٔ میدان جاهش از ثریّا تاثرا

مفتخر از خاک پایش تاج سرداران دین

روشن از پروانهٔ رایش چراغ انبیا

وقت جولان مرکبش را عرش کمتر مرتبت

شام خلوت مجلسش را در بر ذات خدا

سیر کرده بر طریق امتحان کونین را

در شب قربت براق برق سیرش جابه جا

ای چو خاک ره هوایت داده سرها را به باد

وی چو نعل افلاک را کرده براقت زیر پا

از کمالات تو رمزی رحمتة للعالمین

وز رقوم نقش توقیع تو حرفی هل اتا

پرتوی از مهر رویت شمع تابان صباح

تاری از زلف سیاهت تاب گیسوی دوتا

سائلان راه شوقت ملک دین را پادشاه

خسروان خطّهٔ دین بر در قدرت گدا

نوبت شاهی وحدت چون که ایزد با تو داد

تا زدی بر گوشهٔ ایوان الاّ کوس لا

حاصل از عمر گرامی دولت دیدار تست

آرزوی عشقباران تو محبوب خدا

تا تو فخر از فقر کردی در طریق نیستی

هست میر فقر را از فخر در گردن ردا

سایه بر خورشید تابان تو می انداخت نور

زان چو ارباب گنه غرق عرق ماند از حیا

قرص مه بر سفرهٔ سبز فلک کردی دو نیم

تا زخوان معجز تو کس نماند بی نوا

با وجود معجزت دشمن عصا بود و نبود

معجزت را تکیه چون اعجاز موسا بر عصا

دشمنان با تو جفا کرده ز عین گمرهی

تو به ایشان در جزای آن نکرده جز وفا

عاقبت روزی به محشر تا چه گل ها بشکفد

زان دو شاخ گل که بشکفت از ریاض لافتا

می رود لب خشک و کف بر روزبان پیوسته خشک

در غم و اندیشهٔ لب تشنگان کربلا

آسمان جامه کبود و شب سیه پوش از چه روست

گرنیند از ماتم آل عبا جفت عنا

آب را آن دم ز چشم انداختند اهل نظر

کز عطش خون شد دل نورین چشم مرتضا

یا شفیع المذنبین در آب چشم ما به لطف

بنگر و مگذار از راه کرم ما را به ما

با چه دست آویز رو آرم سر خجلت ز پیش

گر قبول تو نگیرد دست من روز جزا

پردهٔ جرم خیالی دفتر مدح تو بس

باشد آری عیب پوش عاصیان مدح و ثنا

تا نپنداری که تنها عندلیب خاطرم

می زند در گلشن شوق تو گلبانگ رضا

کز پی اثبات نعتت پیش از این هم گفته ام

یا جمیع المسلمین صلو علی خیر الورا