گنجور

 
خیالی بخارایی

ای زده کوس شهنشاهی بر ایوان قدم

هر دو عالم بر صفات هستیِ ذاتت علم

عاجز از درک کمالت عقل اصحاب خرد

قاصر از ذیل جلالت دست ارباب همم

از شراب رحمتت هر جرعه یی آب حیات

وز خرابات هوایت هر سفالی جام جم

انس و جان از جام شوقت سر به سرمست الست

بحر و کان از فیض جودت غرق دریای نعم

از عطایت قطره گوهر بسته در کام صدف

وز نهیبت خون دل افسرده در شاخ بقم

با نفاذ حکم توست از مهر و مه آویخته

روز و شب قندیل سیم و زر بر این نیلی خیم

آن جهانداری تو کز خلوت سرای حکمتت

دو سراپرده ست صبح و شام از نور و ظلم

بر در قصر جلالت پاسبانی بیش نیست

شهسوار مهر یعنی خسرو انجم حشم

تا به گرد نقطهٔ امرت به سر گردد فلک

راست چون پرگار کج رو کرده است از سر قدم

از سموم آتش قهر تو در صحرای چین

خون دل می جوشد اندر ناف آهو دم به دم

از پی تسخیر دلها بسته دست قدرتت

بر بیاض چهرهٔ خوبان ز مشگ چین رقم

دل ز تاب مهر روشن بهر آن شد صبح را

کز ره صدق و صفا زد در ره شوقت قدم

تا کم و بیش از حساب سال و مه روشن شود

می شود هر ماه قرص مه به امرت بیش و کم

از هواداری لطفت کار سرو باغ راست

وز تمنّای سجودت قامت محراب خم

کلک صنعت زان دهان دلبران را نقش بست

کز وجود آن توان واقف شد از سرّ عدم

دوستان و دشمنان را گاه تشریف و عتاب

لطف و قهرت می دهد خاصیّت تریاق و سم

گه عزیزی را به یکدم می کنی خوار و ذلیل

گاه خواری را همی سازی عزیز و محترم

بعد ازین ما و سرشک خون که فردا بر درت

بیدلان را آبرویی نیست جز اشک ندم

گرچه غمگین اند خاص و عام از خوف گناه

لیک چون لطف تو عام است از گنه کاری چه غم

پادشاها نیک و بد چون بندهٔ خاص تواند

بر گناه جمله بخشای و بر این آشفته هم

بر خیالی خطّ عفوی کش که او دیوانه‌ای‌ست

چون به دیوان حسابت نیست بر مجنون قلم