گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شب فراق سیاه و مرا سیاه تر است

که شام تا سحرم زلف یار در نظر است

چگونه تیره نباشد رخم که شمع مراد

نمی فروزد ازین آتشی که در جگر است

مگو که چند شوی بی خبر ز مستی عشق

کسی که مستیش از عشق نیست بی خبر است

هر آن بلا که رسد از بدان رسد همه را

ز نیکوانست مرا هر بلا که گرد سر است

نفیر و ناله خلق از جفای خار بود

اگر ز بلبل پرسی جفای گل بتر است

به تشنگی بیابان عشق شد معلوم

که سایه نشین سلامت نه مرد این سفر است

به پای بوس هوس بردنم فضول بود

همین بس است که بالینم آستان در است

مگو که گر بکشد عشق مات، عیب مگیر

چه جای عیب که خود عشق را همین هنر است

تو مست بودی و خسرو خراب تو سحری

گذشت عمر و هنوزم خمار آن سحر است

 
 
 
لبیبی

در این قصیده که گفتم من اقتفا کردم

باوستاد لبیبی که سیدالشعراست

بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت:

«سخن که نظم کنند آن درست باید و راست »

امیر معزی

اگرچه ناموران را تفاخر از هنرست

تفاخر هنر از شهریار نامورست

جلال دولت عالی جمال ملت حق

که پادشاه جهان است و خسرو بشرست

اگر زمانه بنازد ز عدل او نه شگفت

[...]

سید حسن غزنوی

قوی دلی که به خلق و به خلق گل شکر است

ز خلق و خلقش چون گل شکر در آب تر است

ثبات دولت او جان صورت امل است

شعاع خنجر او نور دیده ظفر است

همای همت او ظل مردمی گسترد

[...]

سعدی

به راه راست توانی رسید در مقصود

تو راست باش که هر دولتی که هست تو راست

تو چوب راست بر آتش دریغ می‌داری

کجا به آتش دوزخ برند مردم راست

ابن یمین

براه راست توانی رسید در مقصود

تو راست باش که هر دولتی که هست تراست

تو چوب راست بر آتش دریغ میداری

کجا بآتش دوزخ برند مردم راست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه