گنجور

 
خالد نقشبندی

ای به امید وصالت تلخی هجران لذیذ

آب تیغت در گلو چون قطره حیوان لذیذ

لذت زیبایی خال رخت از دل نرفت

وه که هندو بچه مینو بود چندان لذیذ

گاه مژگانت رباید از کفم دل، گاه خط

در گلستان رخت هم خار و هم ریحان لذیذ

جان من از دوریت جانم به لب نزدیک شد

هوشمندان جان نپندارند بی جانان لذیذ

یاد خورشید رخت بر دل نماید آن چنان

بنده ای را پرتو خور در تک زندان لذیذ

خار خار غنچه پیکان مژگانت به جان

چون تبسم‌های گل بر بلبل خوشخوان لذیذ

خالدا بر روی زیبایش به فردوسم مخوان

آتش دوزخ مرا صدبار از آن بستان لذیذ