گنجور

 
خالد نقشبندی

مژده ای یعقوب دل کان یوسف کنعان رسید

محنت بی‌انتهای هجر را پایان رسید

باز گردد ای جان بر لب آمده کان نازنین

عیسی مریم صفت بهر علاج جان رسید

کوه غم بر باده ده ای دل که با باد صبا

بر مشمامم بوی خاک مقدم جانان رسید

تلخی دوران به یک سر محو شد از دل مرو

چون نسیمی بر مشامم زان گل خندان رسید

خالد ای مرغ گلستان وفا، بس کن فغان

کان بهار زندگانی خرم و خندان رسید