گنجور

 
خالد نقشبندی

گوش باید کرد ازین سرگشته اندوهگین

شمه ای از صنعت خلاق گیتی آفرین

چند تن روزی ز همزادان ز جام عیش مست

بهر گشت گلستان گشتیم با هم همقرین

ده به ده، صحرا به صحرا، تا به گلزار ارم

یعنی باغ عبدلان آن معدن ارباب دین

ناگهان هاتف ز هر سو بانگ زد کای بیدلان

هذه جنات عدن فادخلوها خالدین

چون فرو بردیم سر بهر تماشای چمن

از دل ما محو شد سودای فردوس برین

سرو و شمشاد و صنوبر، بید مشک و نارون

ایستاده صف به صف چون دلبران نازنین

عر عر از سودای گل دیوانه خواهدشد مگر

زان به پا قید جنونش گشته زلف یاسمین

گوئیا با قد جانان لاف رعنایی زده

بید مجنون، زان کند روی خجالت بر زمین

طوطی و دراج و ساری، تیهو و کبک دری

داده بر باد از نوا اندوه عشاق حزین

چهچه بلبل، صدای قمری و بانگ تذرو

کرده جا الحانش در گوش سپهر هشتمین

گویی از چاه زنخدان عزیزان آب خورد

می چکد از آبیش آب نزاکت اینچنین

خوج و زرد آلود، انار و پسته، انجیر و عنب

هر یکی گوید که ای طالب بیا از من بچین

از لطافت در میان سیب و امرود است جنگ

مشت از آن مالند بر فرق دگر از روی کین

می توان مدهوش بود از بوی خاکش تا ابد

بسکه می ریزد ز شاخ تاک خشکش بر زمین

از پی طفلان بستان یعنی گنجشکان او

شیره می بارد بجای شیر از پستان تین

چند انواع ریاحین برکنار جویبار

سوسن و لاله، بنفشه، نرگس دیده نمین

گل شقایق، زلف عروس، تاج خروس و پیل گوش

هر یکی گوید منم بهتر، بسوی من ببین

از نوای نغمه سنجان گوش گردون گشته کر

از تواضع زهره هر دم بر زمین ساید جبین

می خورد هر دم سمندر غوطه ها در جوی آب

گوئیا آتش شده است از سایه گل آتشین

از نزاکت می برد آب زلالش بر کمر

بیدلان را صبر و آرام و شکیب و عقل و دین

چون فروریزد ز کوه باقله با صد طرب

گردد از عکس هوا هر قطره اش دری ثمین

یارب این آبست ازین کوه بلند آید به زیر

یا فلک از رشک ریزد اشک حسرت بر زمین

از صدای دلبرای صافیش گردد خجل

ناله بربط، بیاض گردن خوبان چین

وز نسیم جانفزاش اندک اندک بر کمر

می شود سنبل پریشان همچو زلف حور عین

کردگارا، شهسوار عرصه روز جزا

آورم پیشت شفیع و حضرت روح الامین

خالد از فرط گنه شرمنده درگاه تست

فاعف عنه کل ذنب، انت خیر الراحمین