گنجور

 
خواجوی کرمانی

اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازی

که کار زنده دلان عشق بازی است نه بازی

مرا بجور رقیبان مران ز کوی حبیبان

درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی

میان حلقه ی رندان مگو ز توبه و تقوی

بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی

مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی

مباش منکر محمود اگر مقرّ ایازی

بمیر بر سر کویش گرت بُود سر کویش

که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی

کنند گوشه نشینان کنج خلوت چشمم

هزار میخی مژگان بخون دیده ی نمازی

بتیرگی و درازی شب چو دوش ندیدم

اگرچه زلف تو از دوش بگذرد بدرازی

متاب روی ز مهر ارچه آفتاب منیری

بحُسن خویش مناز ارچه در تنعّم و نازی

بسوی ما نظر کن ز روی لطف و کرامت

بکوی ما گذری کن ز راه بنده نوازی

بزیر پای تو خواجو اگر چو مور بمیرد

ترا خبر نبُود بر فراز ابرش تازی

اگرچه بلبل باغ محبّتست ولیکن

مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode