گنجور

 
خواجوی کرمانی

بگذائی بسر کوی شما آمده ایم

دردمندیم و بامید دوا آمده ایم

نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح

که درین ره ز سر صدق و صفا آمده ایم

دیگران گر ز برای زر و سیم آمده اند

ما برین در بتمنای شما آمده ایم

گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را

از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمده ایم

آفتابیم که از آتش دل در تابیم

یا هلالیم که انگشت نما آمده ایم

بقفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان

کز عدم پی بپی او را ز قفا آمده ایم

گر چو مشک ختنی از خط حکمش یا موی

سر بتابیم ز مادر بخطا آمده ایم

نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم

چون درین معرکه از بهر غزا آمده ایم

غرض آنستکه در کیش تو قربان گردیم

ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمده ایم

دل سودا زده در خاک رهت می جوئیم

همچو گیسوی تو زانروی دو تا آمده ایم

ایکه خواجو بهوای تو درین خاک افتاد

نظری کن که نه از باد هوا آمده ایم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode