گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای لاله برگ خوش نظرت گلستان چشم

یاقوت آبدار تو قوت روان چشم

خیل خیال خال تو بیند بعینه

در هر طرف که روی کند دیدبان چشم

دور از توام ز دیده نماند نشان ولیک

بر خاک درگه تو بماند نشان چشم

یکدم بیاد آن لب و دندان دُر نثار

خالی نشد ز گوهر و لعلم دکان چشم

روز سپید اگر نه بروی تو دیده ام

یا رب سیاه باد مرا خان و مان چشم

ای بس که ما بسوزن مژگان کشیده ایم

زنجیره های جعد تو بر پرنیان چشم

چون می روی کجا نشود ملک دل خراب

ما را که رود می رود از ناودان چشم

پستان سیمگون تو با اشک لعل ما

آن نار سینه آمد و این ناردان چشم

خواجو نگر که رسته ی پروین ز تاب مهر

هر صبح بیتو چون گلسد ز آسمان چشم