گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دردمندیم و به امید دوا آمده‌ایم

مستمندیم و طلبکار شفا آمده‌ایم

از در لطف تو نومید نگردیم که ما

بی‌نوایان به تمنای نوا آمده‌ایم

ما گداییم و تو سلطان جهان کرمی

نظری کن که به امید شما آمده‌ایم

دل فدا کرده و جان داده و سر بر کف دست

تا نگویی که به تزویر و ریا آمده‌ایم

این چنین عاشق و سرمست که بینی ما را

نیست حاجت که بگویی ز کجا آمده‌ایم

ما اگر زاهد سجاده‌نشینیم نه رند

بر سر کوی خرابات چرا آمده‌ایم

سید بزم خرابات جهان جانیم

بندگانیم به درگاه خدا آمده‌ایم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode