گنجور

 
خواجوی کرمانی

پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات

در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات

دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت

خون دل میخور که این ساعت نمی یابم دوات

چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه

خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات

در عری شاه ماتم ای پری رخ رخ مپوش

کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد زمات

راستی را تا صلای عشق در عالم زدی

قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة

چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا

جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات

نغمه ی عشاق در نوروز خوش باشد ولیک

ای دریغ ار عیش ما را دست میدادی ادات

گر حیا داری برو خواجو و دست از جان بشوی

زانک لعل جان فزایش می برد آب حیات

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode