گنجور

 
خواجوی کرمانی

بر سر کوی تو اندیشه ی جان نتوان کرد

پیش لعلت صفت زاده ی کان نتوان کرد

مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان

که بگل چشمه ی خورشید نهان نتوان کرد

از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم

گفت کان نکته ی باریک عیان نتوان کرد

با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد

شمه ئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد

نوشداروی من از لعل تو می فرمایند

بشکر گرچه دوای خفقان نتوان کرد

ناوک غمزه ات از جوشن جانم بگذشت

در صف معرکه اندیشه ی جان نتوان کرد

گر بتیغم بزنی از تو ننالم که زدوست

زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد

راستی گرچه ببالای تو می ماند سرو

نسبت قد تو با سروروان نتوان کرد

خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آید

جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode