گنجور

 
خواجوی کرمانی

اگر ز پیش برانی مرا که بر خواند

وگر مراد نبخشی که از تو بستاند

بدست تست دلم حال او تو می دانی

که سوز آتش پروانه شمع می داند

چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست

خبر برید بدهقان که سرو ننشاند

برفت آنکه بلای دلست و راحت جان

مگر خدای تعالی بلا بگرداند

چراغ مجلس روحانیان فرو می رد

گر او بجلوه گری آستین برافشاند

تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت

گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند

بخون دیده از آن رو نوشته ام روشن

که هر کسش که ببیند چو آب برخواند

دبیر سرّ دلم فاش کرد و معذورست

چگونه آتش سوزان بنی بپوشاند

سرشک دیده ی خواجو چنین که می بینم

اگر بکوه رسد سنگ را بلغتاند