گنجور

 
خواجوی کرمانی

آنک بر هر طرفی منتظرانند او را

ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را

سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود

جای آن هست که بر چشم نشانند او را

حیف باشد که چنان روی ببیند هر کس

زانک کوته نظران قدر ندانند او را

هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری

بود آیا که بمقصود رسانند او را

راز عشّاق چو از اشک نماند پنهان

فرض عینست که از دیده برانند او را

هر که جان در قدمش بازد و قدری داند

اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را

خواجو ار تشنه بمیرد بجز از مردم چشم

آبی این طایفه بر لب نچکانند او را