گنجور

 
خواجوی کرمانی

بفلک می رسد خروش خروس

بشنو آوای مرغ و ناله ی کوس

شد خروس سحر ترنّم ساز

در ده آن جام همچو چشم خروس

این تذروان نگر که در رفتار

می نمایند جلوه ی طاوس

ساقیا باده ده که در غفلت

عمر بر باد می رود بفسوس

عالم آن گنده پیر بی آبست

که بر افروخت آتش کاوس

فلک آن پیر زال مکّارست

که ز دستان او زبون شد طوس

گر فریبد ترا ببوس و کنار

تا توانی کنارگیر از بوس

زانک از بهر قید دامادست

که گره می کنند زلف عروس

هر که او دل بدست سلطان داد

گو برو خاک پای دربان بوس

داروی این مرض که خواجو راست

برنخیزد ز دست جالینوس