گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون هست قرب حقیقی چه غم ز بعد مزار

نظر بقربت یارست نی بقرب دیار

چو زائران حرم را وصال روحانیست

تفاوتی نکند از دنوّ و بعد مزار

رسید عمر بپایان و داستان فراق

ز حد گذشت و بپایان نمی رسد طومار

بباغ بلبل خوش نغمه سحر خوان بین

که روز و شب سبق عشق می کند تکرار

بیا که حلقه نشینان بزمگاه الست

زدند بر در دل حلقه ی در خمّار

بکش جفای رقیب ار حبیب می خواهی

کنار گل نبری گر کنی کناره ز خار

چو هجر و وصل مساویست در حقیقت عشق

اگر ز هجر بسوزی بساز و وصل انگار

درست قلب من ارشد شکسته باکی نیست

بحکم آنکه روان می رود درین بازار

بروی خوب وی آنکس نظر کند خواجو

که پشت برد و جهان کرد و روی بر دیوار