گنجور

 
خواجوی کرمانی

بوستان جنّتست و سروم حور

تیره شب ظلمتست و ما هم نور

آب در پیش و ما چنین تشنه

باده در جام و ما چنین مخمور

دلبر از ما جدا و دل بر او

ما ز می مست و می ز ما مستور

بگذر از نرگسش که نتوان داشت

چشم بیمار پرسی از رنجور

هیچ غمخور مباد بی غمخوار

هیچ ناظر مباد بی منظور

ای رخت در نقاب شعر سیاه

همچو خورشید در شب دیجور

عین معتل عبهر مفتوح

جیم مجرور طرّه ات مکسور

لؤلؤئت عقد بسته با یاقوت

عنبرت تکیه کرده بر کافور

با تو همراهم و ز غیر ملول

بتو مشغولم و ز خویش نفور

گر شدم تشنه ی لبت چه عجب

کاب خواهد طبیعت محرور

ای تو نزدیک دل ولی خواجو

همچو چشم بد از جمال تو دور