گنجور

 
خواجوی کرمانی

مستم آنجا مبر ای یار که سر مستانند

دست من گیر که این طایفه پر دستانند

آن دو جادوی فریبنده افسون سازش

خفته اند این دم از آن روی که سرمستانند

در سراپرده ی ما پرده سرا حاجت نیست

زانک مستان همه طوطی شکر دستانند

مهر ورزان که وصالت بجهانی ندهند

با جمال تو دو عالم بجوی نستانند

عاشقان با تو اگر زانک بزندان باشند

با گلستان جمالت همه در بستانند

زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند

هندوان بین که دگر خسرو ترکستانند

زیردستان تهیدست بلاکش خواجو

جان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند