ای که رای تو در سیاهی شب
نایب شاه گنبد خضر است
از ضمیرت چگونه می خیزد
آب حیوان گر از سیاهی خاست
آفتابی تو روشنت گفتم
بسیاهی پس آرزوت چراست
زان ترا ذره ئی سیاهی نیست
کافتابی و در تو این پیداست
می فرستادمت سیاهی لیک
عقل گفتا مکن که این نه رواست
کس سیاهی بتحفه نفرستد
پیش خورشید خاوری که خطاست
لیک کار تو چون سیه کاریست
بی سیاهی چگونه آید راست
از سیاهی چو رنجه شد طبعت
روشنم شد که علت سود است
نه سیاهی گر آب حیوانست
بمثل ورچه نور دیده ماست
هرچه باید بدیده بفرستم
ور سیاهی دیده ی بیناست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
[...]
من ندانم که عاشقی چه بلاست
هر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
[...]
بسرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
[...]
هر چه دور از خرد همه بند است
این سخن مایهٔ خردمند است
کارها را بکشی کرد خرد
بر ره ناسزا نه خرسند است
دل مپیوند تا نشاید بود
[...]
بسرای سپنج مهمان را
دل نهادن بممسکی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.