گنجور

 
خواجوی کرمانی

خواستم قطره سیاهی دوش

از که آنکس که نور دیده ماست

مهر گردون عالم آنکه رخش

در سیاهی شب چو مه پیداست

آنک اهل زمانه را در خور

چون سیاهی دیده ی بیناست

خردم گفت کافتابست او

کس سیاهی ز آفتاب نخواست

در سیاهی شد آب حیوان گم

نه سیاهی ز آب حیوان خاست

 
 
 
مجد همگر

عدد حرف چل چو بشماری

جمله اعداد نام دلبر ماست

چار حرف است از آن دو بی نقط است

بر دگر حرف او نقط پیداست

شاه نعمت‌الله ولی

خواجه آمد سرای خود آراست

رفت و منزل به دیگری پیراست

بنده بی خواجه ماند سر گردان

در به در می دود که خواجه کجاست

خواجه همچون خیال آمد و شد

[...]

اهلی شیرازی

هر که در معنی است حرفی بیش

در حقیقت مقام او بالاست

چشم با چشمه نسبتی دارد

لیکن اندر میان تفاوتهاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه