گنجور

 
خواجوی کرمانی

هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست

کار هیچ آزاده ئی زین آسیا بر گرد نیست

در جهان مردی نمی بینم که از دردی جداست

یک طربناکست بر گردون و آنهم مرد نیست

گرنه بوی دوستان آرد نسیم بوستان

باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست

سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند

چون دم مهر از دل گر مست از آنرو سردنیست

درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک

دردمندان محبت را دوا جز درد نیست

بی فروغ طلعتش گو که ز مشرق برمیا

کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست

چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست

کز من خاکی کنون بر هیچ خاطر گرد نیست

کی گمان بردم که هر چند از جهان خون می خورم

در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست

تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس

هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست