گنجور

 
خواجوی کرمانی

بتی که طرّه او مجمع پریشانیست

لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست

بعکس روی چو مه قبله مسیحائیست

بکفر زلف سیه فتنه ی مسلمانیست

مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت

عجیب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست

خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب

محققست که او ابن مقله ثانیست

دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند

ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست

نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان

مراد اهل نظر اتّصال روحانیست

پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز

چرا که چاره ی دیوانگان پری خوانیست

بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت

که با لب تو دلم را محبّتی جا نیست

تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو

ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست

چنین که می کند از قامت تو آزادی

کمینه بنده قدّ تو سرو بستانیست

مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را

غرض مطالعه ی سرّ صنع یزدانیست