گنجور

 
اهلی شیرازی

شمع من، هرکس که پیشت جان نسوزد مرد نیست

عشق و سرمستی با اشک گرم و آه سرد نیست

لذت عاشق نه از مستی و میخواری بود

تشنه دیدار را پروای خواب و خورد نیست

حسن او شد جلوه‌گر ز آیینه صافی‌دلان

وین دلی باید که در آیینه او گرد نیست

وحشت مردم کجا انس محبت از کجا

کی بدین وادی رسد هر کو چو مجنون فرد نیست

مردم بی‌درد را از درد ما نبود خبر

آگه از درد دل ما غیر صاحب درد نیست

اشک و آه من کسی حیله داند پیش تو

خود تو دانی جان من کز حیله رویم زرد نیست

در گلستان محبت داغ اهلی همچو گل

از ازل بر رشته عشق است باد آورد نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode