گنجور

 
خواجوی کرمانی

ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیست

آتش روی تو در عین لطافت آبیست

نیست در دور خطت دور تسلسل باطل

که خط سبز تو از دور تسلسل بابیست

تا شد ابروی کژت فتنه ی هر گوشه نشینی

ای بسا فتنه که در گوشه ی هر محرابیست

زلف هندی توام دوش بخواب آمده بود

بس پریشانم ازین زانک پریشان خوابیست

پرتو روی چو ماه تو در آن زلف سیاه

راستی را چه شب تیره و خوش مهتابیست

آنک گویند که عنّاب نشاند خون را

بیتو هر قطره ئی از خون دلم عنابیست

آفتابیست که از اوج شرف می تابد

یا بت ماست که در هر خم زلفش تابیست

من ازین در نروم زانک بهر باب که هست

پیش خواجو درش از روضه رضوان بابیست