گنجور

 
خواجوی کرمانی

یا حادی النیاق قد ذُبتَ فی الفراق

عَرّج علی اُهیلی و اخبرهم اشتیاقی

بشنو نوای عشّاق از پردهٔ سپاهان

زان رو که در عراق است آن لعبت عراقی

یا مُشرب المحیا قُم و اسقنا الحمیا

فالعیش قد تهیا و الوصل فی التلاقی

بنشاند باد مستان مجلس به دل نشانی

برد آب آب و آتش ساقی به سیم ساقی

قد طابَ وقت شُربی یا من یروم قُربی

فی اللیل أذ تهیا مع مُنیتی أغتباقی

ساقی بده کزین می در بزم دردنوشان

گر باقی است جامی آن است عمر باقی

فی الراح ارتیاحی لا أسمع اللواحی

لکن مع الملاحی أشرب علی السواقی

من رند و میْ‌پرستم پندم مده که مستم

کز دست کس نگیرم جز می ز دست ساقی

یا مُنیة المتیم صل عاشقیک و ارحم

فالقلبُ مُستهامٌ مِن شِدّة الفراقی

دور از رخت چو خواجو دورم ز صبر و طاقت

لیکن به طاق ابرو از دلبران تو طاقی