گنجور

 
خواجوی کرمانی

طوبی لک ای پیک صبا خرّم رسیدی مرحبا

باللهِ قُل لِحُشاشتی ما بال رکبِ قد سرّی

یاران برون رفتند و من در بحر خون افتاده‌ام

طَرفی علی هجرانِهم تَبکی و ما تُغنی البکا

بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند

ساروا و مِن آماقنا أجروا ینابیع الدّما

افتان و خیزان می‌روم تا کی رسم در کاروان

و الرکبُ قد ساروا إلی الایحاد و الحادی حدا

محمل برون بردند و من چون ناقه می‌راندم ز پی

قَلبی هَوی فی هوّة و الدَهر، ملقِ فی الهوی

چون تیره نبود روز من کز آه عالم‌سوز من

مدّ الغِمام سرادقاً اعلی شماریخ الذَری

راضی شدم کز کاروان بانگ درایی بشنوم

أکبُوا و أقفوا أثَر هم و العِیس تحدِی فی الزبی

چون محمل سلطان شرق از سوی شام آمد برون

ریح الصّبا سارَت إلی ن، نجدٍ و قلبی قد صبا

خواجو به شبگیر از هوا هر دم نوایی می‌زند

و الورق اوراق المُنی یتلو علی أهل الهوی