گنجور

 
خواجوی کرمانی

آب آتش می رود زان لعل آتش فام او

می برد آرامم از دل زلف بی آرام او

خط بخونم باز می گیرند و خونم می خورند

جاودان نرگس مخمور خون آشام او

حاصل عمرم در ایشام فراقش صرف شد

چون خلاص از عشق ممکن نیست در ایام او

گرچه عامی را چو من سلطان نیارد در نظر

همچنان امید می دارم بلطف عام او

کام فرهاد از لب شیرین چو بو سی بیش نیست

خسرو خوبان چه باشد گر بر آرد کام او

گر خداوندان عقلم نهی منکر می کنند

پیش ما نهیست الا گوش بر پیغام او

بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست

دیگران از ساغر ساقی و ما از جام او

نام نیک عاشقان چون در جهان بدنامی است

نیک نام آنکو ببدنامی برآید نام او

خواجو از دامش رهائی چون تواند جست از آنک

پای بند عشق را نبود نجات از دام او