گنجور

 
خواجوی کرمانی

در تابم از دو هندوی آتش پرستشان

کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان

از مشک سوده سلسله بر مه نهاده اند

زانرو که آفتاب بُود زیردستشان

بر طرف آفتاب چه در خور فتاده است

مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان

از حد گذشته اند بخوبی و لطف از آنک

زین بیش نیست حد لطافت که هستشان

مسکین دلم که بلبل بستان شوق بود

شد پای بند حلقه ی زلف چوستشان

نعلم نگر که باز بر آتش نهاده اند

آن هندوان کافر آتش پرستشان

صاحبدلان که بی خبرند از شراب شوق

در داده اند جرعه ی جام الستشان

یاران ز جام باده ی نوشین فتاده مست

خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان

 
 
 
اوحدی

این دلبران که می‌کشدم چشم مستشان

کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟

بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد

آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان

در خون کنند چون بنماییم حال دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه